امیر ارسلان رومی نامدار و نبرد در راه معشوق

امیر ارسلان رومی نامدار و نبرد در راه معشوق

من ارسلان پسر ملکشاه رومی هستم، چیزی مرا از سلطنت باز نداشت مگر عشق فرخ لقا دختر پطروس شاه که کمند محبتش به گردن من افتاد. پس از دیدن تصویرش عاشق شدم و پشت پا به پادشاهی زدم و به امید وصلش به این دیار پر آشوب آمدم. نبرد امیر ارسلان رومی با شیاطین برای عشق به فرخ لقا یکی از زیباترین چالش های یک عاشق مجنون است. در ادامه با دیجیالیک همراه باشید با داستان امیر ارسلان رومی نامدار و نبرد در راه معشوق.

امیر ارسلان رومی نامدار و نبرد در راه معشوقه اش ملکه فرخ لقا

اگر از دوست داران داستان های عاشقانه حماسی و خصوصاً عاشقانه های تاریخی اساطیری ایران باشید قطعاً باید نام هایی مثل لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، بیژن و منیژه، بهرام و گل اندام و امیر ارسلان و ملکه فرخ لقا را شنیده باشید. برخی از آنها عشاق شاهنامه هستند مثل بیژن و منیژه و برخی دیگر عشاق افسانه های قدیمی فولکلوریک ایران هستند مثل امیر ارسلان و فرخ لقا که آشنایی با داستان زندگی آنها، احساسات هر خواننده ای را برانگیخته خواهد کرد.

در ادامه داستان امیر ارسلان رومی و نبرد در راه معشوق، مروری خواهیم داشت بر کتاب « امیر ارسلان رومی و ملکه فرخ لقا » و آشنایی با اتفاقاتی که برای آنها در مسیر رسیدن به یکدیگر افتاده است، اما به دلیل طولانی بودن مطلب، این داستان خلاصه وار نوشته شده است.

داستان امیر ارسلان رومی و ملکه فرخ لقا

عکس عاشقانه اساطیری

کودکی تا جوانی امیر ارسلان

در مصر خواجه ای ثروتمند زندگی می کرد به نام نعمان که در علم نجوم و آینده بینی بسیار مهارت داشت. روزی در راه سفر به هندوستان، زنی باردار را در جزیره ای پیدا می کند که بسیار زجر کشیده و نالان بوده است. خواجه نعمان از او علت این اوضاع و احوالش را که می پرسد، زن لب به سخن باز می کند و می گوید:

من همسر ملکشاه رومی بودم و صدها کنیز داشتم، روزی سام خان فرنگی با سی هزار لشکر و کشتی به رم حمله کرد و شوهرم ملک شاه را کشت. بعد از آن قرار بر این بود که همه زن ها را به عنوان برده برای پطروس شاه بفرستد اما در میان راه در این جزیره به دلایلی از کشتی جا ماندم و مرا گم کردند. الان چهل روز است که من از میوه درختان به عنوان غذا استفاده می کنم.

خواجه نعمان و آن زن به مصر باز می گردند و بعد از به دنیا آمدن بچه خواجه با آن زن ازدواج می کند و نام پسری که به دنیا آمده بود را امیر ارسلان می گذارند. بچه ای بسیار زیبا که از وصف زیبایی و درشت اندامی او گفته ها و نوشته ها بسیار است.

مهر امیر ارسلان آنقدر به دل خواجه نعمان نشست که او را به اندازه چشمانش دوست داشت. خواجه برای بزرگ کردن و تعلیم و تربیت امیر ارسلان از هیچ کوششی دریغ نکرد. ارسلان وقتی به سن هجده سالگی رسید به هفت زبان دنیا مسلط بود، در شمشیر زنی و سوار کاری از بی همتایان زمین بود. کودکی تا جوانی امیر ارسلان با مهر خواجه نعمان دورانی سرشار از عشق بود.

یک روز ارسلان در بیشه زاری، پادشاه مصر را از چنگال شیر نری غران نجات داد و با شمشیرش آن چنان ضربه ای به شیر زد که سر شیر به چند متر آنطرف تر پرتاب شد. پادشاه هم از او بسیار خوشش آمد و او را با خود به قصر برد و او را صاحب منسب کرد. به دلیل زیبایی امیر ارسلان، مرد و زن در قصر عاشق او بودند و او را بسیار دوست داشتند.

شکست پادشاه رم توسط امیر ارسلان

یک روز الماس خان از طرف پطروس خان ( پادشاه پطروسیه )، به قصر آمد و تمام جریان گم شدن همسر ملکشاه در جزیره را برای پادشاه مصر تعریف کرد و با سند و مدرک ثابت کرد که امیر ارسلان پسر واقعی خواجه نعمان نیست. او در ادامه گفت دستور دارد که ارسلان و مادرش را به پطروس شاه تحویل بدهد، اما در همان لحظه امیر ارسلان که از لحن گفتار الماس خان بسیار خشمگین شده بود او را کشت.

فرمانده ای در جنگ

سپس با کسب اجازه و گرفتن سپاهی قدرتمند برای پس گرفتن سرزمین پدریش یعنی رم به آنجا حمله کرد و سام خان که بر تخت پدرش تکیه زده بود را کشت و خود پادشاه رم شد. حال امیر ارسلان دو تن از مهمترین مردان پطورس شاه یعنی الماس خان و سام خان را کشته بود و شهر رم هم که در قلمرو قدرت پطروس شاه بود را هم به تصاحب خود در آورده بود و قصد داشت با لشکری بزرگ به پطروسیه حمله کند.

اما خواجه نعمان که رمالی بزرگ بود به او گفت از این کار دست بردارد که اگر به آنجا لشکر کشی کند یک نفر از لشکرش زنده نمی مانند و ارسلان هم که در آینده بینی خواجه نعمان شکی نداشت پذیرفت.

عاشق شدن امیر ارسلان رومی

یک روز که امیر ارسلان داشت در رم گشت می زد عکس دختری را در کلسیا می بیند و یک دل نه صد دل عاشق و شیفته زیبایی آن دختر می شود. پس از پرس و جوی بسیار متوجه می شود که نام او فرخ لقاست و دختر پطروس شاه است. با اینکه این اتفاقات افتاده بود و پیشگویی شده بود که اگر ارسلان به پطروسیه می رفت قطعاً زنده برنمی گشت، باز هم ارسلان عزم سفر کرد.

هر چه خواجه نعمان تلاش کرد او را از این سفر مرگبار باز دارد ارسلان جوان نپذیرفت و کشتی را آماده کرد و به سمت پطروسیه حرکت کرد. از سوی دیگر پطروس شاه هم که می خواست برای کشتن امیر ارسلان رومی و گسترش مجدد قلمروش به رم لشکر کشی کند با اخطارهای دو وزیر معتمدش فعلا پشیمان شد زیرا همان پیش بینی را برای او هم کردند که اگر به رم حمله کند هیچ یک از سربازانش زنده برنمی گردد.

همچنین پیش گویی کردند که اگر صبور باشد ارسلان خود به پطروسیه خواهد آمد و با نقشه ای زیرکانه او را می گیرند و می کشند. نقشه اینگونه بود که با توجه به اینکه شهر دوازده دروازه دارد عکس امیر ارسلان را نقاشی کرده و به ابتدای همه دروازه ها می زنیم تا به محض ورود بازداشت و کشته شود. اما این پیشگوها چه کسانی بودند.

پطروس شاه دو وزیر بسیار باهوش و کار بلد داشت به نام های شمس وزیر و قمر وزیر که قمر وزیر علی رغم فال و آینده بینی ، یک جادوگر بسیار قدرتمند هم بود. البته دشمنی نامحسوسی هم با شمس وزیر داشت و در حقیقت آرزوی او نابودی شمس وزیر بود، بنابراین دنبال راهی بود که شمس وزیر را کوچک و نابود کند.

جادوگران پیر

خلاصه با طلوع خورشید، قهرمان قصه به شهر می رسد و قبل از ورودش به شهر نامه ای به پدر خوانده اش خواجه نعمان می نویسد که متن نامه، خلاصه وار بدین شرح بوده است:

“پدر مهربانم، عشق فرخ لقا من را یکه و تنها به میان دشمنان خونخوار انداخت و با اینکه می دانم اگر صد جان هم داشته باشم یکی را به در نخواهم برد اما از قضا و قدر، گریزی نیست و هر چه سرنوشت من است همان خواهد شد.”

زمانی که می خواهد وارد شهر شود تصویر خودش را بر دروازه شهر مشاهده می کند، بسیار نا امید می شود و پیش خودش می گوید که آخر امیر ارسلان رومی، برای چه دست از سلطنت رم کشیدی و به مملکتی آمدی که بچه های شیر خواره هم به خون تو تشنه هستند. با این حال خودش را به خدا می سپرد و وارد دروازه می شود. در میانه راه یک نفر از پشت او را مثل برق و باد بلند کرده و زمانی که ارسلان چشم باز می کند می بیند در اتاقی تاریک است.

کسی که او را به این مکان تاریک آورده بود معتمد قدیم پطروس شاه بود به نام خواجه طاووس برادر کاووس و از آنجا که می دانست ارسلان به این شهر می آید به جهت نجات جان او خود را به خطر انداخته بود. خواجه طاووس تا جایی که می توانست به ارسلان گفت از تو خواهش می کنم، التماست می کنم از همینجا برگرد. مگر دختر در رم برای تو قحط است که می خواهی فرخ لقا را به دست آوری، مطمئن باش کشته خواهی شد پس همین حالا به رم برگرد.

اما ارسلان گفت برگردم و چه بگویم، بگویم به عشق فرخ لقا تخت سلطنت را رها کردم بعد با هزار سختی به شهر او رسیدم و با تهدید پیرمردی ناشناس از ترس برگشتم، به جلال خداوند این کار را نخواهم کرد، اگر در این مسیر بمیرم بسیار شرافتمندانه تر است. پس خواهش می کنم در این باره اسرار نکنید.

وقتی که خواجه طاووس دید که راهی نیست به ارسلان گفت پس به همه می گوییم تو پسر من هستی که در کودکی به شهری دیگر رفته بودی و حالا بازگشتی و در قهوه خانه من مشغول به کار هستی. باید مدتی را پیش من بمانی و به هیچ کس چیزی نگویی، اگر شمس وزیر و قمر وزیر تو را ببینند قطعاً تو را خواهند شناخت.

پس بیرون نرو و اگر هم آنها را در قهوه خانه دیدی هر چقدر خواستند زیر زبانت را بکشند کلامی بر زبان نیاوری و نام خودت را فاش نکنی چرا که اگر راستش را بگویی بدون معطلی تو را می کشند، آنها به خون تو تشنه هستند، ارسلان هم که فعلا چاره ای نداشت پذیرفت.

جوان عاشق خسته

روزها می گذشت و شب ها امیر ارسلان در عشق فرخ لقا می سوخت و تا صبح از غم دوری فرخ لقا گریه می کرد. یک روز قمر وزیر به قهوه خانه آمد و از آنجا که ساحر توانمندی بود ارسلان را شناخت، او را صدا زد و گفت پسر یک قهوه برایم بیاور، وقتی که ارسلان قهوه او را آورد قمر وزیر از ارسلان اسمش را پرسید و ارسلان گفت اسم من الیاس است و فرزند خواجه طاووس هستم. قمر وزیر بلند بلند خندید و گفت به من دروغ نگو به خدا قسم با تو کاری ندارم، می دانم امیر ارسلان هستی و از رم به عشق فرخ لقا آمده ای پس به من دروغ نگو.

خلاصه از قمر وزیر پافشاری و از ارسلان انکار، ساعت ها تلاش کرد که زیر زبان ارسلان را بکشد و از هر دری که می توانست وارد شد، اما او هر بار می گفت نام من الیاس است. پس از رفتن قمر وزیر، شمس وزیر آمد و همان حرف ها را تکرار کرد و پاسخ ارسلان هم تغییری نکرد، هر چند که شمس وزیر چهره معصوم تر و صادق تری داشت، اما ارسلان قول داده بود که تحت هیچ شرایطی لب به سخن نگشاید.

یک روز ندیمه فرخ لقا آنقدر از الیاس پسر طاووس تعریف کرد و از جمال و کمال او گفت که فرخ لقا یک دل نه صد دل، ندیده شیفته او شد و برای دیدنش به قهوه خانه رفت و او را دید. در نگاه اول فرخ لقا و ارسلان زمان زیادی را به یکدیگر خیره شده بودند. بعد فرخ لقا کمی خود را جمع و جور کرد، رفت و بر روی صندلی نشست و به ندیمه اش گفت بگو الیاس برای من یک چایی بیاورد.

ارسلان چایی را که برای او برد فرخ لقا گفت جوان تو کیستی که انقدر مهرت به دلم نشسته است، ای زیبا روی، من عاشقت شده ام و از فکرت خارج نمی شوم، او گفت من ارسلان پسر ملکشاه رومی هستم، از روزی که عکس تو را دیده ام روز و شب ندارم، حاضرم برای به دست آوردنت جانم را فدا کنم.

صحبت آنها ساعت ها طول کشید، فردای آن روز دوباره قمر وزیر آمد و ارسلان را سوال پیچ کرد و باز هم از جانب ارسلان همان جواب ها را دریافت کرد. قمر وزیر گفت به خدا سوگند اگر بگویی امیر ارسلان رومی هستی، دست فرخ لقا را در دستت می گذارم و شما را راهی رم می کنم اما اگر نگویی، امروز آقا زاده ای به نام امیر هوشنگ برای خواستگاری فرخ لقا از طرف پطروس شاه وارد شهر می شود، امیر هوشنگ، آنقدر زیبا و باکمالات است که فرخ لقا اگر او را ببیند عاشقش می شود و تو را فراموش خواهد کرد.

قمر وزیر در ادامه گفت، قسم می خورم آن دو را به عقد هم در بیاورم، یک لحظه تن ارسلان لرزید اما خودش را کنترل کرد و گفت ای وزیر چه از جان من می خواهی. از روزی که آمده ام ده ها بار است که به من می گویی ارسلان، هر چه قسم می خورم باز حرف خودت را می زنی، دیگر با چه زبانی بگویم من الیاس هستم. قمر وزیر به او گفت باشد، خودت خواستی که فرخ لقا را به عقد امیر هوشنگ در بیاورم و رفت.

جاوگر پیر

اشک از چشمان ارسلان جاری شد و مشغول گریه زاری بود که شمس وزیر آمد و گفت پسر جان تو را به جلال خداوند اگر ارسلانی به من بگو تا تو را نجات دهم. قسم می خورم که اگر به من نامت را نگویی جانت به شدت در خطر خواهد بود، هر چه کرد ارسلان هیچ چیز را بروز نداد و شمس وزیر گفت من که باور نکردم اما خود دانی و رفت.

کشته شدن خواستگار فرخ لقا بدست امیر ارسلان

فرخ لقا که خبر خواستگاری امیر هوشنگ را شنیده بود آنقدر گریه کرده بود که دیگر از چشمانش خون می بارید. هر چه به پدرش اصرار کرد اما پدر کار خودش را می کرد و امیر هوشنگ را پذیرفت. یک روز ارسلان به فرخ لقا گفت هرگز نمی گذارم که دست این پست فطرت به تو بخورد پس تا روز عروسی شاد باش مثل اینکه عروسی خودمان است، در همان روز آخر جانم را کف دستم می گذارم و همه چیز را تغییر می دهم، این را گفت و آن دو با گریه از هم جدا شدند.

روز عروسی فرا رسید بنابراین چند ساعت قبل از مراسم ارسلان بصورت پنهانی وارد قصر شد و پیش فرخ لقا رفت. در حالی که مشغول همدردی بودند امیر هوشنگ سر رسید و با دیدن ارسلان فریاد زد که ای بی شرف الان تو را می کشم و بعد از آن این دختر بی آبرو را خواهم کشت، شمشیر را کشید و به سمت سر ارسلان حمله کرد اما ارسلان با خونسردی دست او را فشرد و شمشیر را از او گرفت و چنان بر فرق سرش نواخت که به دو نیم تبدیل شد. شجاعت و جسارت ارسلان باز هم شعله عشق را در دل فرخ لقا بیشتر کرد.

پادشاه برای پیدا کردن قاتل امیرهوشنگ داروغه را خبر کرد چون این داروغه که الماس خان نام داشت با یک نگاه می توانست قاتل را پیدا کند. به هر طریقی بود الماس خان توانست امیر ارسلان را پیدا کند و بشناسد، او و طاووس و کاووس را دست بسته نزد پطروس شاه آورد، اما شمس وزیر خردمندانه دلایلی آورد و به پادشاه قولی داد و جان هر سه را نجات داد. قمر وزیر از نجات یافتن ارسلان به دست شمس وزیر بسیار خشمگین شد و برای آن ها خط و نشان کشید.

فریب خوردن امیر ارسلان از قمر وزیر

یک شب ارسلان شبانه برای دیدن فرخ لقا به باغی آمد و دید که فرخ لقا مشغول راز و نیاز با خداست و با گریه به خدا می گوید دارم از عشق ارسلان نابود می شوم خدایا چه کنم کمکم کن. ارسلان به پیش فرخ لقا می رود و زمان بازگشت الماس خان او را می بیند و اینبار ارسلان سر الماس خان را از بدنش جدا می کند و سربازان را هم می کشد اما تعداد سربازان محافظ زیاد بود.

جالب اینجاست که قمر وزیر با گروهی به کمک ارسلان می آید و او را نجات می دهد در نتیجه اعتماد ارسلان را به خود جلب می کند. تعدادی از سربازان زنده می مانند و خبر را به پطروس شاه می رسانند البته قمر وزیر را ندیده بودند و فقط ارسلان را معرفی می کنند.

ارسلان باز هم به قصر خوانده می شود و زمانی که می خواهند او را دار بزنند قمر وزیر می گوید ابتدا باید مطمئن شویم که او واقعا خود ارسلان است پس به من ده روز فرصت دهید تا در خانه خودم او را شکنجه کنم و سپس به شما تحویلش دهم تا مجازات شود، پادشاه هم می پذیرد.

بلاخره قمر وزیر در خانه از زیر زبان ارسلان واقعیت را می فهمد سپس به ارسلان می گوید می خواهم به تو کمک کنم که فرخ لقا را بدزدی و با هم فرار کنید. پس شبانه به نزد فرخ لقا برو و این دارو را درون نوشیدنی او بریز که بیهوش شود سپس گلوبندی که بر گردن اوست را در بیاور تا طلسم او باطل شود و بتوانی به راحتی او را به دست آوری. سپس از ارسلان قول گرفت که تحت هیچ شرایطی به فرخ لقا نگوید که توسط قمر وزیر توانسته به اتاق او برسد. ارسلان ساده دل هم پذیرفت و به آنجا رفت.

زمانی که پیش فرخ لقا بود، فرخ لقا به ارسلان می گوید چطور به این راحتی بین این همه محافظ به اینجا آمدی؟ تو را به خدا اگر دست قمر وزیر در کار است هرگز به او اعتماد نکن چرا که او عاشق من است و به خون تو تشنه است. مبادا که گول او را بخوری، اما ارسلان اعتنا نمی کند و او را بیهوش کرده و گلوبند او را در می آورد که ناگهان صدای نعره برق آسایی می آید، یک سیلی محکم از غیب به صورت ارسلان می خورد و او بیهوش می شود.

مردی خسته در بیابان

وقتی که به هوش می آید خود را در بیابانی می بیند، داستان سختی کشیدن های واقعی امیر ارسلان نامدار از اینجا تازه شروع می شود چرا که او باید برای پیدا کردن ملکه فرخ لقا با شمس وزیر که واقعا خیر و صلاح او را می خواست همکاری کند. ارسلان مجبور است برای پیدا کردن و نبرد با قمر وزیرِ ساحر که برای کشتن او و بدست آوردن فرخ لقا هر کاری می کند در این سفر پر ماجرا نبردش را آغاز کند.

در طی این مسیر امیر ارسلان رومی بارها با انواع موجودات ترسناک، همچون اژدها و سگ غول آسای درنده، انواع ساحره ها و دیو ها می جنگد، بارها در بیابان های سوزان، خسته و تشنه سرگردان می شود، سراب می بیند و توهم می زند، گرفتار امتحان های مختلف می شود که یکی از خطرناک ترین این چالش ها نبرد با فولادزره و مادر فولادزره است.

شمشیر زمرد نگار

فولادزره و مادرش با در دست داشتن شمشیر زمرد نگار حضرت سلیمان می توانند با ضربه زدن به هر کسی او را بکشند. این شمشیر تنها سلاحی است که از دوره حضرت سلیمان برای کشتن جنیان استفاده می شد. مادر فولاد زره با استفاده از یک طلسم جادویی، خود را در برابر ضربه هر شمشیری ضد ضربه کرده بود و تنها شمشیری که این طلسم بر آن کارساز نبود شمشیر زمرد نگار بود. فولادزره از قمر وزیر قدرتمندتر است و قمر وزیر را به شکل سگی سیاه به اسارت خود در آورده است و این سگ، فقط در صورتی که ارسلان را بکشد می تواند دوباره به قمر وزیر تبدیل شود.

بارها ارسلان تا یک قدمی مرگ می رود و نجات پیدا می کند. اما یکبار درست در لحظه ای که قرار بود شربت مرگ را بنوشد، دستی از آسمان به زمین می آید و او را به آسمان می برد که آن دست شمس وزیر جادوگر است. از دیگر اقداماتی که ارسلان می کند نجات سربازانی است که به دست مادر فولادزره به سنگ تبدیل شده اند و تنها راه نجات آنها این است که امیر ارسلان، خاکستر جسد فولادزره و قمر وزیر را با آب مخلوط کند و به روی سربازان سنگ شده بریزد تا دوباره زنده شوند.

بدلیل طولانی بودن داستان از این قسمت به بعد را تیتر وار از مابقی کتاب امیر ارسلان رومی برایتان بازنویسی می کنیم. از دیگر چالش های مسیر، نبردهای وحشتناکی است که ارسلان برای نجات فرخ لقا از دست نیروهای شیطانی انجام می دهد. همچنین بدست آوردن “شمشیر زمرد نگار” برای شکست فولادزره و مادرش، از دیگر اقداماتی است که او باید انجام دهد. از دیگر مواردی که امیر ارسلان نامدار باید انجام دهد و باید با این چالش های خطرناک، دست و پنجه نرم کند می توان به موارد زیر اشاره کرد:

  • رفتن امیر ارسلان به قلعه سنگباران برای یافتن شمشیر زمرد نگار
  • گم شدن امیر ارسلان در بیابانی مخوف و یافتن پیر زاهد
  • داخل شدن به قصر فازهر و دیدن عنتر، شکستن طلسم و فرار عنتر
  • قطع کردن اشتباه خرطوم فیل و سرگردانی ارسلان در بیابان فازهر
  • دیدن ملکه فرخ لقا و به زنجیر کشیدن ملکه و بیهوش شدن او
  • مبارزه با شیر گویا و سهیل وزیر
  • نبرد با الهاک دیو و کشتن او
  • روبرو شدن با ساحره هایی همچون ریحانه جادو و دخترش مرجانه جادو

ازدواج امیر ارسلان رومی و معشوقه اش ملکه فرخ لقا

ازدواج به سبک رومی

بسیاری دیگر از این اتفاقات در این مسیر برای امیر ارسلان نامدار رومی فرزند ملکشاه رومی می افتد و هیچکدام نمی توانند مانع از این شوند که امیر ارسلان در مسیر خود کم بیاورد. در آخر قدرت عشق فرخ لقا و ارسلان باعث می شود که با گذشتن از چالش های بسیار بتوانند به یکدیگر برسند.

پس از راضی کردن پطروس شاه، امیر ارسلان دست ملکه فرخ لقا را گرفته و با هم به رم می روند و به تخت سلطنت می نشینند، پس از رفتن به رم ارسلان و فرخ لقا عقد کردند و اهالی رم به مدت هفت شبانه روز در جشن و پایکوبی بودند. امیر ارسلان تا سال های سال با معشوقه خود ملکه آفاق به زندگی عاشقانه می پردازند تا به مرور ایام هر یک دار فانی را وداع می کنند و داستان زیبای آن ها به عرصه روزگار باقی ماند.

این بود خلاصه داستان امیر ارسلان نامدار داستان ما، فیلم امیر ارسلان رومی و ملکه فرخ لقا را هم که برگرفته از کتاب امیر ارسلان نامدار است می توانید تهیه کنید تا داستان آن را بهتر درک کنید. اگر از داستان امیر ارسلان رومی و نبرد در راه معشوق خوشتان آمد و به چنین مطالبی علاقه مند هستید در کامنت ها با ما در میان بگذارید تا داستان های بیشتری را برای شما در دیجیالیک بگذاریم. ضمنا اگر در رابطه با این داستان سوالی داشتید، صحیح ترین پاسخ را از ما بخواهید.

آیا این نوشته برایتان مفید بود؟

عسل
عسل هستم و با سابقه چندین سال نویسندگی در وبسایت های معروف ایرانی در خدمت شما هستم. زمینه مورد علاقه من فیلم و سینما و دنیای تکنولوژیه.

دیدگاهتان را بنویسید